|شعله|پارت ۷
از بازو گرفتش و از آب کشیدش بیرون
بهش نگاه نمیکرد تا معذب نشه..
بدون توجه به غرغراش از حمام آوردش
لباساشو برداشت و بدون اینکه نگاش کنه بهش داد: سریع بپوششون وقت نداریمم
جیمی که حس کرده بود اوضاع خطریه بدون اینکه باهاش لجبازی کنه لباساشو پوشید..
همینطور که میپوشید چشم از یونگی برنمیداشت ،
براش آشنا بود ..
یونگی که دید دیگه صدایی نمیاد برگشت
جیمی همینطور که داشت نگاش میکرد پرسید: تو کی هستی؟
ما قبلا همو میشناختیم؟
دستشو گرفت و گفت: بعدا برات میگم الان فقط باید ازینجا بریمم
از اتاق رفتن بیرون ، خطر بزرگی داشت تهدیدشون میکرد
اگر گیر میافتادن مرگشون حتمی بود..
داشتن از تالار رد میشدن که صدای..دوییدن سرباز رو میشنید...یونگی دست جیمینو گرف برد پشت یکی از ستون های تالار..قایم شدن
یونگی دید طبیب رف داخل اتاق
نگران شد که چه اتفاقی به ولعیهد افتاده
بعد از اینکه همه تالار رو ترک کردن یواشکی به اتاق ولیعهد رفتن..ولیعهد...بی جون افتاده بود رو تخت..زخماش پانسمان شده بود...معلوم بود خیلی درد داشت
یونگی سریع به سمت کوک دوید
یونگی : و..ولیعهد چه اتفاقی براتون افتاده نگران و بغض*
کوک ؛ ت..تو..م..مین یونگی...ه..هستی؟..ی..یاران ن..نامجون..چ..چطور اومدی..ا..اینجا
یونگی: ارباب وقت این کار نیس
ولیعد رو بلند کرد و کولش کرد
جیمین بدون حرفی به دنبال یونگی میرفت...
یونگی... کوک و جیمین رو برد مخفیگاهش
کوک رو..روی تختش گذاشت
بهش نگاه نمیکرد تا معذب نشه..
بدون توجه به غرغراش از حمام آوردش
لباساشو برداشت و بدون اینکه نگاش کنه بهش داد: سریع بپوششون وقت نداریمم
جیمی که حس کرده بود اوضاع خطریه بدون اینکه باهاش لجبازی کنه لباساشو پوشید..
همینطور که میپوشید چشم از یونگی برنمیداشت ،
براش آشنا بود ..
یونگی که دید دیگه صدایی نمیاد برگشت
جیمی همینطور که داشت نگاش میکرد پرسید: تو کی هستی؟
ما قبلا همو میشناختیم؟
دستشو گرفت و گفت: بعدا برات میگم الان فقط باید ازینجا بریمم
از اتاق رفتن بیرون ، خطر بزرگی داشت تهدیدشون میکرد
اگر گیر میافتادن مرگشون حتمی بود..
داشتن از تالار رد میشدن که صدای..دوییدن سرباز رو میشنید...یونگی دست جیمینو گرف برد پشت یکی از ستون های تالار..قایم شدن
یونگی دید طبیب رف داخل اتاق
نگران شد که چه اتفاقی به ولعیهد افتاده
بعد از اینکه همه تالار رو ترک کردن یواشکی به اتاق ولیعهد رفتن..ولیعهد...بی جون افتاده بود رو تخت..زخماش پانسمان شده بود...معلوم بود خیلی درد داشت
یونگی سریع به سمت کوک دوید
یونگی : و..ولیعهد چه اتفاقی براتون افتاده نگران و بغض*
کوک ؛ ت..تو..م..مین یونگی...ه..هستی؟..ی..یاران ن..نامجون..چ..چطور اومدی..ا..اینجا
یونگی: ارباب وقت این کار نیس
ولیعد رو بلند کرد و کولش کرد
جیمین بدون حرفی به دنبال یونگی میرفت...
یونگی... کوک و جیمین رو برد مخفیگاهش
کوک رو..روی تختش گذاشت
۲.۸k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.